سلسله موی دوست حلقه دام بلاست


من این حروف نوشتم چنانکه غیر ندانست

تو هم ز روی کرامت چنان بخوان که تو دانی

خیلی پیش می‌آید که خودت را در حرف‌هایت به محرمی پیدا کنی...

انگار که نمی‌دانستی که اینی و اینها همه در ذهنت می‌چرخد.

هر طور که زندگی را تعریف کنی می‌توانی کاملا ضد آن را هم نسبتش دهی و این غیر از ترسناکی مکررش... مکرر زیباست.

گاهی باید آنقدر راه بروی... آنقدر بشنوی... آنقدر ببینی... آنقدر بگویی... تا پیدا کنی حلقه‌هایی را که با ظرافت به هم پیوند می‌خورند تا بشوند زنجیری که تو در آن گرفتاری(!) یا دستت به آن گره خورده تا نیفتی...

همین که اینقدر زندگی آدم‌ها به هم گره خورده و حلقه‌های تو در تو دارد یعنی که چقدر زندگی سخت است...

کاش می‌شد آنقدر بالا بودم که همه این ارتباطات و پیوندها را می‌دیدم.

--

وقتی او همه محبت و سادگی‌اش را بدون چشم‌داشتی نثار پیرمرد نقاش کرد، پیرمرد هم در چشم من عزیز بود. و بعد این دوری که در حلقه آنروزمان می‌چرخید نقاشی را به من رساند.

نقاشی کپی بود. یک کپی رنگی که همچنان زیبا بود و دوست داشتمش. ولی دلم برای پیرمرد سوخت! که حتی اگر ذره‌ای هم وقتی در مقابل آن‌همه سادگی و محبت بود، نهیب وجدانش را شنیده باشد که: «متقلب»، هیچ لذتی از آن خوبی‌ها نبرده است و حس بدی که نسبت به خودش دارد همه خوبی‌ها را برایش عذاب می‌کند.

و همه حس‌های خوب و زلال باز هم برای دوست کوچک بزرگ من بود.

و اندیشه‌های رنگارنگی از این اتفاقات در ذهن من زاده شدند.

--

هر که در این حلقه نیست... فارغ از این ماجراست.



نظرات شما عزیزان:

معصومه
ساعت11:44---4 بهمن 1392
پی کامنت:می دونی منم یه چیز بزرگ فهمیدم همونی که مفصل و مبسوط نوشتمش!راستش رو بخوای حتی احساس قدرت میکردم دیروز از اینکه فهمیدم توی دغدغه هام تنها نیستم


خیلی ممنون آبجی بابت دیروز :\">


کلی دوست دارم و کلی اون بیت \"خداوندا دلم را چشم بگشای\" برام لذت بخش و عزیز بود


پی کامنت 2 : خیلی خیلی متنت خوب بود و بی تعارف ضمنا
پاسخ: منم خیلی ممنون آبجی... راستی... با تاکسی رفتی خونه؟؟؟؟ :دی یه چیز دیگه هم اینکه قرار بود نتیجه بحثمون رو از نتایج ماوقعات منتج به روزمون دربیاریم! من در نیاوردم :دی (فکر کردم ولی هنوز جای خیلی چیزا علامت سواله که شاید باید منتظر زمان بمونم)


معصومه
ساعت11:44---4 بهمن 1392
پی کامنت:می دونی منم یه چیز بزرگ فهمیدم همونی که مفصل و مبسوط نوشتمش!راستش رو بخوای حتی احساس قدرت میکردم دیروز از اینکه فهمیدم توی دغدغه هام تنها نیستم
خیلی ممنون آبجی بابت دیروز :">
کلی دوست دارم و کلی اون بیت "خداوندا دلم را چشم بگشای" برام لذت بخش و عزیز بود
پی کامنت 2 : خیلی خیلی متنت خوب بود و بی تعارف ضمنا


معصومه
ساعت11:39---4 بهمن 1392
کاش آبجی به روی خودمون نیاریم که اون نقاشی کپی بود حتی!مثلا نبینیم.اونقدری ببینیم از آدمها که بهمون آرامش میده.مثلا همین که اون بچه کیف رو برد داد به کتابفروشی!یعنی هنوز انسانیت نمرده!به نظرم ببینیم اما به زبون نیاریم.درسته همیشه باید حقیقت رو گفت اما نه همه حقیقت رو.بعضی وقت ها باید صبورانه چشمات رو ببندی و نبینی.نخوای که ببینی!همین که من و تو باید اونجا می بودیم و باید اون نقاشی رو می خریدیم همین برای من و تو کافیه.و شاید به قول خودت ساده انگاشتن ما برای اون هم نقطه تغییری باشه.به نظرم هیچ کس بدون دلیل سر راه زندگی یکی دیگه قرار نمیگیره.ما دیروز توی اون حلقه های بسته بودیم.از هر جا میرفتیم از هممون کوچه در میومدیم که این نقاشه سرش نشسته بود.پس ما باید یه چیزی می گفتیم.یه چیزی رو باید اونجا پیدا می کردیم یا اینکه کمک می کردیم اون پیداش کنه!قضیه همون حلقه هاست که خودت گفتی.من و تو ممکنه هیچ وقته دیگه سر راه اون مرد قرار نگیریم اما دیروز با دلیل اونجا بودیم.درسته که من اصلا نمی دونستم اون کار یک کپیه ولی اگر می دونستم باز هم دقیقا همین کاری رو می کردم که دیشب کردم نمی دونم آبجی شاید حتی این قضیه روی دیگه ای هم داشته باشه.اینکه اون احساس لذت کرد ازینکه کار کپی خودش رو فروخت اما فکر کنم امام علی (ع) هست که میگه مومن باید همیشه نسبت به برادر مومنش بهترین برداشت رو داشته باشه.وظیفه ما دیشب این بود که بهترین برداشت رو داشته باشیم و ممنون باشیم.شاید اون هم قدر ما فکر کرد و حتی اگر فکر نکرد باز من پشیمون نیستم چون ههوز هم فکر میکنم اون آدم از روی احتیاج دست ببه دروغ!! زد درسته که هدف وسیله رو توجیه نمی کنه اما روی دیگه ی زندگی اون مرد که من ازش خبر ندارم،من رو قانع می کنه که ما درستترین تصمیم رو گرفتیم

تهش به این نتیجه رسیدم باز که ما خوبیم
پاسخ: خیلی از حرفات اندیشه‌هایی بود که گفتم در ذهنم زاده شد و البته همه‌اش اینها نبود. در اینکه تو کار درست کردی و خوبی تو ذره‌ای رنگ نباخته و لذت تو از گسترش محبت و قدردانیت کم نشده که هیچ بلکه بیشتر هم شده هیچ شکی نیست. با همه حرفات موافقم ولی دلم برای اون پیرمرد سوخت. البته فکر کنم من اگه اونجا میفهمیدم که کپیه نمی‌خریدم (:دی) دیگه خیلی اگه آدم خوبی می‌خواستم باشم می‌گشتم یه اصلش رو پیدا می‌کردم می‌خریدم. (تجربه نشون داده اینقدر ادم خوبی نیستم :دی) اما... نمیشه چشم رو بست آبجی... به نظر من نمیشه. چه بخوایم چه نخوایم تو دنیایی زندگی می‌کنیم که همه چیز اونطور که می‌خوایم نیست. باید ببینیم و بپذیریم و با همه این حرفا دوست داشته باشیم و لذت ببریم. خووولاصه... خیلی گلی دیگه... چی بگم! :|


نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





برچسب:, 10:30 توسط فاطمه صلاحی| |